نوید شاهد _ همسر شهید مدافع حرم "مرتضی کریمی"، درباره همسرش می‌گوید: " قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه می‌روم و برمی‌گردم. گفتم «به خانه خودمان می‌روم تا برگردی.»...ادامه این خاطره از شهید مدافع حرم «مرتضی کریمی » را در پایگاه خبری نوید شاهد تهران بزرگ بخوانید.

خاطره|

به گزارش خبرنگار نوید شاهد تهران بزرگ، "شهید مرتضی کریمی" بیست و پنجم دی ماه سال ۱۳۶۰ در بویین زهرا دیده به جهان گشود. او متاهل و دارای دو فرزند دختر به نام های حنانه و ملیکا بود و در سوریه به او ابوحنانه می‌گفتند. شهید کریمی جانشین فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) بود و در بیست و یکم دی‌ ماه سال 1394 در سن 34 سالگی در خانطونان سوریه آسمانی شد.

روایت خاطره از زبان همسر شهید مدافع حرم کریمی:

(قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه می‌روم و برمی‌گردم.» گفتم «به خانه خودمان می‌روم تا برگردی.» دلم می‌خواست با بچه‌ها تنها باشیم و خاطرات لحظه‌‌های بودن او را مرور کنم تا برگردد. این‌‌طور راحت‌تر بودم.

مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش می‌داد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچه‌ها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد.

دی ماه بود که تماس گرفت و گفت «فردا به خانه می‌آید.» برایش قورمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سه‌شنبه بود که خواهرزاده‌های مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم.

 

گفتم «قرار بود به خانه بیاید!» گفتند «دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمی‌توانم بیایم!» در دلم حسابی شاکی شدم. مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همان‌جا ماندیم. پنج‌شنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 10-11 صبح بود که برگشت.

نمی‌دانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی می‌خواهد پرواز کند!

همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچه‌ها. تا وارد اتاق شد، گفت «من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم!» جا خوردم. باورم نمی‌شد!

*فقط خودت را می‌خواهم

خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگی‌ها زنگ می‌خورد.

می‌خواست با همه ما حرف بزند و سفارش‌ کند. کارت‌ها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم! می‌گفتم «مرتضی من فقط خودت را می‌خواهم، کارت‌ها به چه کار من می‌آید؟» دیگر التماس‌ها و اشک‌هایم اثری نداشت. این‌بار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمی‌توانستم مانع از رفتنش شوم.

بعد از شهادتش دیگران خواب دیده ‌بودند که «باید خانم‌ات را راضی کنی...» واقعاً از او راضی شدم.)

انتهای پیام /

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده